آناهيتاي مامان و بابا

اين روزها

وقتي خاله مهد كودكت به من گفت : باورم نميشه كه آناهيتا، همون دختريه كه چند ماه پيش جيغ مي كشيد و زود قهر مي كرد و نق نق و بود. صد و هشتاد درجه فرق كرده. خانم شده. براي چيزايي كه مي خواد صحبت مي كنه. با دوستاش كه ناراحتن همدردي مي كنه . حتي يه روز من از كسي دلخور بودم و مجبور شدم گريه كنم باورتون نميشه چقدر با من همدردلي مي كرد و من و وادار مي كرد كه اشك نريزم و به خودم مسلط باشم. توي كلاس مسئوليت هايي كه به عهده اش است را به خوبي انجام ميده. آناهيتا خيلي بزرگ شده. من گوش ميدادم و با تمام وجودم بهت افتخار مي كردم نازنينم. من هم به خوبي متوجه شدم كه تو نسبت به چند ماه پيش خيلي تغيير كردي. كمك كردنت به من. صحبت كردنت با من و حتي دادن ر...
24 آذر 1393

مادرانگي هايت

كنارت دراز مي كشم تا بخوابي ولي خودم از فرط خستگي بيهوش ميشم اون وقت با حركت دستاي كوچولوي نازت كه پتو رو روم مي كشي و مي گي : " مامان پتو ميدم روت تا يخ نكني" بيدار ميشم و سرمست سرمست ميشم و سرشار از انرژي و عشق، كوچولوي دوست داشتني من. يه وقتايي كه جايي از بدنم درد مي كنه و از دردش شكايت مي كنم مي گي : "مامان بيا بوسه عشق روي جايي كه درد مي كنه بزنم تا زودتر خوب شي" اونوقته كه من خداي مهربون و براي داشتن تو هزاران بار سپاس مي گويم عزيزم.   ...
16 آذر 1393

تولد نيروانا

نيرواناي عزيزم من و آناهيتام به اندازه تمام زيبايي هايي خلقت، 5 سالگيت را بهت تبريك مي گيم. برات شيرين ترين لحظات را در اين سن آرزو داريم. درست مثل طعم شيرين و لذيذ توت فرنگي. دوست داريم و بي صبرانه منتظر ديدنتيم تا غرق بوسه ات كنيم.   ...
11 آذر 1393

اين روزها

يك مجموعه كتابيه باسم فسقلي ها كه بابايي برات خريده. حسابي به داستاناش علاقمندي. يكي از اون داستانا فري فراموشكاره. چند وقت پيش بخاطر سنجش بيناييتون توي مهدكودك گفته بودن هزار تومن پول و يه كپي شناسنامه ببري مهد. روز اول : آناهيتا : مامان، كپي شناشنامه و هزار تومن پول فراموش نشه. مامان : چشم دخترم. متاسفانه فراموش كردم. روز دوم: آناهيتا : مامان، كپي شناشنامه و هزار تومن پول. مامان :واي. چشم دخترم. بازم فراموش كردم. روز سوم: آناهيتا : ماماااااااان، كپي شناشنامه و هزار تومن پول. مامان : وااااااي. ببخش عزيزم. چشم. بازم يادم رفت. روز چهارم: آناهيتا : مامان، شدي فري فراموشكار...
8 آذر 1393
1