وقتي خاله مهد كودكت به من گفت : باورم نميشه كه آناهيتا، همون دختريه كه چند ماه پيش جيغ مي كشيد و زود قهر مي كرد و نق نق و بود. صد و هشتاد درجه فرق كرده. خانم شده. براي چيزايي كه مي خواد صحبت مي كنه. با دوستاش كه ناراحتن همدردي مي كنه . حتي يه روز من از كسي دلخور بودم و مجبور شدم گريه كنم باورتون نميشه چقدر با من همدردلي مي كرد و من و وادار مي كرد كه اشك نريزم و به خودم مسلط باشم. توي كلاس مسئوليت هايي كه به عهده اش است را به خوبي انجام ميده. آناهيتا خيلي بزرگ شده. من گوش ميدادم و با تمام وجودم بهت افتخار مي كردم نازنينم. من هم به خوبي متوجه شدم كه تو نسبت به چند ماه پيش خيلي تغيير كردي. كمك كردنت به من. صحبت كردنت با من و حتي دادن ر...